عصر ایران؛ مهرداد خدیر- «سید ابراهیم نبوی به زندگی خود پایان داد. طنزنویس و پژوهشگر حوزهٔ ادبیات بود. در جایْجای خانهاش میشد کتاب دید.هیچ نقطهای از خانهاش خالی از کتاب نبود. با آن که ناراضی و منتقد بود اما هیچ گاه نه تنها به دام بدخواهان ایران نیفتاد بلکه حتی آنها را نیز از نیش قلم خود در امان نگذاشت و آنجا هم تنها بود. ای کاش مسیر برگشت به کشور برای او و دیگرانی که دل در گرو ایران دارند فراهم بود....»
همین حد از واکنش و اظهار تأسف را هم امیر حسین ثابتی نمایندهٔ مجلس شورای اسلامی برنتافته و بر دستیار اجتماعی رییس جمهوری تاخته که چرا از مرگ «طنزنویس هتاک» اندوهگین شده و لابد انتظار داشته پایْکوبی میکرده است!
در حالی که علی ربیعی پیشتر و طی دههها و دورههای گوناگون واجد مناصب حساس سیاسی و امنیتی در حد وزیر و در جایگاههای دیگر بوده است و با پیشینهٔ سیاسی نویسندهٔ از دست رفته آشناست.
البته آقای ثابتی تقصیری هم ندارد. او متولد ۱۳۶۷- سال پایان جنگ ایران و عراق - است حال آن که قبل از تولد او ابراهیم نبوی در وزارت کشور آن هم در دوران آقای ناطق نوری مسؤولیت سیاسی داشته اما میتواند از همکار و همفکر خود - مهدی کوچکزاده- بپرسد تا بداند زندگی او با طنزنویسی در مطبوعات دوم خرداد شروع نشد بلکه دانشجوی پر شر و شور انقلابی در دانشگاه شیراز بوده است.
مجری سابق صداوسیمایی که به میهمانان خود کفن هدیه میدهد احتمالا واکنش مدیر و پایهگذار روزنامهٔ همین صداوسیما را هم ندیده که بعد از توقیف گستردهٔ مطبوعات در سال ۷۹ و به زندان افتادن و آزاد شدن نبوی درصدد جذب او برآمد تا بماند و مدتی پذیرفت و با «جامجم» نیز همکاری کرد و به همین خاطر مورد انتقاد دوستان خود قرار گرفت ولی میخواست بنویسد و در ایران بماند ولی باز بر او سخت گرفتند و چمدانها را بست و رفت و با این همه وقتی فضا تغییر کرد دوست داشت بازگردد و نشد و این بار تصمیم گرفت برای همیشه برود.
حسین انتظامی نوشته است: «سید ابراهیم نبوی پس از آزادی از زندان در ١٣٨٠ به روزنامهٔ جامجم دعوت شد و در طنز همچنان درخشید. در گونههای متفاوت ادبی، نبوغ داشت و در پژوهش طنز، بیمانند بود. بارها پیغام داده بود میخواهد به وطن برگردد و هزینهاش را هم بپردازد.
مرگ غمبار او میتواند تلنگری برای یک سیاست باشد: بازگشت چهرههای فرهنگی هنری و حتی سیاسی که روزگاری در خیمهٔ «دیگری» بودهاند و بعدها راه خود را از بدخواهان جدا کردهاند. در این برهه، اختلافات و کینهها را کنار بگذاریم. ایران میتواند فصل مشترک باشد.»
امیر حسین ثابتی دهههای ۶۰ و ۷۰ را به یاد نمیآورد اما به قاعده باید بتواند مقطع مورد اشارهٔ آقای انتظامی را درک کند اما داستان جای دیگری ریشه دارد و وقتی عرصه را همین نگاه و تفکر و نه این شخص بر ابراهیم نبوی یا همان «داور» تنگ کرد پنداشت آن طرف فضا مساعدتر است و رفت ولی در آنجا هم آب او با مثلث براندازان (سلطنت طلبان و مجاهدینخلق و مارکسیستها) به یک جو نرفت.
آنها همکاری با روزنامههای اصلاح طلب را از اتهامات او برمیشمردند نه از افتخارات او و شاید بعد سالها چون دید بین این دو فضا معلق شده و حوصلهٔ زندان احتمالی یا بلاتکلیفی یا ممنوع از کاری بعد از بازگشت را هم نداشت تصمیمی گرفت که میدانیم و خود را از میان برد و آن که به مردم نه کفن و مرگ و اندوه که طنز شیرین و شادی و زندگی هدیه میداد خود مرگ را برگزید و حالا ماییم و آن عطر ریخته و آن عطر گریخته چندان که شعر سیاوش کسرایی فرایاد آید که او هم در غربت درگذشت:
ای عطر ریخته
عطر گریخته
دل، عطردانِ خالی و پُر انتظار توست
غم،یادگار توست...
راز مرگ او را دو دختر او در نخستین پیام فاش کردهاند و سربه مُهر نیست:
«پدرمان در یک دههٔ اخیر افسرده و دلْتنگِ ایران بود ولی ناممکن بودن زندگی در وطن، بار سنگینی را دوش او گذاشته بود. او در حالی از دنیا رفت که هرگز نتوانست با اقامت اجباری خود دور از ایران کنار بیاید.»
نیک میدانم این نوشتن و مرثیهسرایی به هیچ کار نمیآید چرا که مثل صادق هدایت و سیاوش کسرایی و غلامحسین ساعدی نه در خانه که دور از وطن و درباره او نه پاریس یا وین که در شهر سیلور سپرینگ ایالت مریلند آمریکا چشم از جهان بست.
برای کسی که تمام عمر با زبان فارسی و کلمات آن سر و کار داشته زندگی در محیط غیر فارسی زبان مثل تقلای ماهی دور از آب است و اگر تقلای ماهی دقایقی بیرون آب به خاموشی میانجامد سرنوشت داور هم که ۲۱ سال دور از ایران به امید بازگشت زیست و تقلا کرد نمیتوانست با ماهیان متفاوت باشد ولو بیشتر تقلا کرد.
او که در روزنامهٔ متفاوت «جامعه» ستونی با عنوان «ستون پنجم»راه انداخت و در بعدی شد ستون چهارم و به چهلستون و سرانجام بیستون رسید و عاشقانه و فرهادوار زیست تا حالا بگوییم دیشب صدای داور از بیستون نیامد...
ابراهیم نبوی باید برمی گشت و در ایران زندگی میکرد ولو به جای سیاست به سینما میپرداخت که دل مشغولی اصلی او بود. باید برمیگشت و در ایران نفس میکشید ولو اصلا نمینوشت. داور نباید میمرد و حالا که مرده آن هم به دست خود این کلمات به چه کار میآید؟ هیچ! شاید تنها به تعبیر حسین انتظامی تلنگری باشد برای بازگشت دیگران اما دیگران هم که بازگردند باز داور مرده است.
این جملهٔ مسعود کیمیایی کارگردان نامدار ایرانی ضربالمثل شده که «باید روزی بدون اکبر رادی شروع نمیشد که شد» و دربارهٔ ابراهیم نبوی هم سزد به همان سیاق از بایدی بگوییم که در واقع نباید است و نبایدی است که نه باید است و نه نباید و جز حیرت و افسوس نیست.
در سرزمینی که خودکشی نکوهش شده خوب نیست که قهرمان اسطورهای ورزش ملی آن - غلامرضا تختی- اینگونه به زندگی خود پایان داده باشد و کارگردان محبوب آن - کیومرث پوراحمد- نیز و حالا طنزپردازی چون سید ابراهیم نبوی.
از منظر سیاسی حق مطلب و حاق واقع همان است که در اطلاعیه انجمن صنفی روزنامه نگاران ایران آمده است:
«خروج ابراهيم نبوى از ایران در سال ٨٢ که در پی تحمل زندان و فشارها و ممنوعیت فعالیت صورت گرفت، بر روح و روان او تأثیر منفی و شکنندهای به جا گذاشت. متأسفانه دورافتادگی او از وطن بر فشارهای روانی افزود و او را در بنبست و سرگشتگی عمیقی فرو برد. در نهايت ابراهيم نبوى سرنوشت تلخی را برای خود رقم زد؛ سرنوشتی که به تنهایی در تحقق آن مؤثر و مقصر نبود.»
نماینده اصولگرا اما به جای این که به دنبال نقش دیگران باشد در انتقاد از توییت علی ربیعی که در آغاز اشاره شد نوشته: اگر قرار است ضد انقلاب را مقامات رسمی جمهوری اسلامی سفید شویی کنند به ما بگویید! (نمیدانیم شاید هم میخواهد غیبت سعید مرتضوی را جبران کند!)
به او باید گفت: قصه سفیدشویی کسی نیست. ۱۰ سال قبل از تولد تو انقلابی در این سرزمین برپا شد که یکی از سه شعار آن آزادی بود و حاصل کوچک و کوچکتر کردن دایرهها راندن افراد از سرزمینشان شد. اگر دیگران اندوهناک مرگ نویسندهاند شما هم میتوانی در ستایش کسی بنویسی که روزنامهها را بست و روزنامهنگاران را به زندان انداخت و راند و کوچاند و میدان به دست کسانی افتاد که دیگر قابل توقیف نبودند چون از آن طرف پیام میفرستادند منتها داور از جنس آنها نبود.
احمد شاملو در میانهٔ دهه ۶۰ در پاسخ به این پرسش «محمد محمد علی» که چرا نرفته و در ایران مانده جملهای گفت که تیتر مصاحبه و ضربالمثل و بارها نقل و تکرار شد: «آبم از این کوزه ایاز میخورد. چراغم در این خانه میسوزد».
چراغ همهٔ ما در این خانه میسوزد اما آن جمله را شاید بتوان نه معطوف به چراغ که مد نظر شاعر بوده بلکه به حالت سؤالی این گونه هم خواند: چرا «غم» در این خانه میسوزد؟