دهلی نو... با پاندیت نهرو و دخترش ایندیرا گاندی دیدار و گفتگو میکنیم و ماهاراجهها هم ما را به شکار ببر دعوت میکنند. محمدرضا و من سوار بر فیل، روانه جنگلهای انبوه میشویم. بر این سرزمین حاکم است... و اما پزشک آن کلینیک سوئیس، پیش از آنکه به تهران بیاییم و به دهلی نو برویم، به ما چه گفته بود؟ هیچ چیز وخیم وجود ندارد.
پس از یک درمان مرتب همه چیز درست خواهد شد..... و حالا عازم روسیه هستیم؛ استالینگراد، سوچی، تاشکند، کییف، لنینگراد، مسکو، کرملین، خروشچف و خلاصه تئاتر بالشوى .... من بالالایکا را دوست دارم چراکه زخمههای سازش، قلبم را گرم و لبانم را متبسم میسازد. ( بالالایکا سازی است مثلث شکل با سه سیم که با مضراب نواخته میشود – روسها آهنگهای فولکلوریک و عامیانه خود را با آن مینوازند.)
ماهها گذشت و با گذر ایام در من این یقین حاصل شد که به پایان زندگی ملکه بودن رسیدهام. برایم عجیب مینمود که شاه هرگز تا این حد خود را علاقهمند به من نشان نمیداد؛ گویی محمدرضا علیه سرنوشتی که میخواست شانس ما را برای به دنیا آوردن یک فرزند به تاخیر اندازد، به جدال برخاسته است. مثل همان رؤیاهایی که شازده کوچولوی سنت اگزوپری در سر می پروراند.
زنان درباری پریشانی ما را میدانستند و با ولع تمام در مطبوعات مصور پاریس و رم نگرانیمان را در مورد جانشین تاج و تخت میخواندند. از هر سو برایم دعا و ورد و نظر قربانی و آیات کلامالله که با خط خوش نوشته و حاشیههایش زینت یافته بود و نیز شیشههای آب دعا و «باطل السحر» فرستاده میشد و فرستندگان توصیه میکردند که آنها را همیشه همراه داشته باشم تا جادوی حاسدان بیاثر شود.
در راهروهای اختصاصی زمزمه میشد که ارواح خبیث و جنها و شیطانها و نیز بعضی «دشمنان» که به شاه نزدیکاند و خواهان دور کردن من از تاج و تختاند دستشان در کار است و با جادوهایشان مرا نازا کردهاند. در پنهان و دم گوش نامهایی هم بر زبان آورده میشد درباره محمدرضا هم گفته شد که پس از تیراندازی و اصابت گلوله، به او آسیب رسیده و عقیم شده است.
منبع: هفت صبح