۰۸ دی ۱۴۰۳
به روز شده در: ۰۸ دی ۱۴۰۳ - ۱۶:۵۹
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۳۲۵۵۶۷
تاریخ انتشار: ۰۹:۰۶ - ۲۰-۱۲-۱۳۹۲
کد ۳۲۵۵۶۷
انتشار: ۰۹:۰۶ - ۲۰-۱۲-۱۳۹۲

میدان سگ‌ دعوا در حوالی آرامگاه فردوسی!

من و سگ به هم نگاه می‌کنیم، من آب دهانم را قورت می‌دهم و آب و خون کش‌آمده از پوزه ببری جلو پایش می‌چکد. صدای خنده صاحبش را می‌شنوم، دستی به گَل و گردن حیوانش می‌کشد و می‌گوید: نه، بیگیر.
روزنامه شرق در گزارشی نوشت:

باد صدای ضجه را از دهان سگ زخم‌خورده و غریو برخاسته از هیجان را از حلقوم تماشاچیان که با حلقه خود رینگی دور او و رقیب یغورش درست کرده‌اند، می‌قاپد، در هم می‌پیچاند و می‌برد؛ سخت می‌شود صداها را از هم تمیز داد. برای سگ زخمی، راه فراری نیست، حتی اگر لحظه‌ای پس گردنش را از نیش‌های «ببری» در ببرد.

«پشمال» دمش را لای پایش می‌گذارد، سرش را پایین می‌گیرد و از زیر چشم، در انبوه جمعیتی که گرد و خاک برخاسته از میدان و دهان‌های به نیشخند بازشده‌شان، همه را کم و بیش شبیه هم کرده است به دنبال صاحبش می‌گردد، یافتش می‌کند، به سمتش می‌رود، جلو پایش می‌خسبد و پوزه‌اش را روی دست‌ها می‌گذارد، اما صاحبش نمی‌خواهد بازنده میدان باشد و به تسلیم‌شدن حیوانش هم اهمیتی نمی‌دهد. پس‌گردن و پشت پُر پشم سگ را می‌گیرد، از زمین می‌کنندش و او را روبه‌روی رقیب گردن‌کلفتش که با دیدن او در وسط میدان، جری‌تر شده است و دارد خرناسه می‌‌کشد، زمین می‌اندازد.

لحظه‌ای چشم در چشم، نشان‌دادن چنگ و دندان همراه با صدای خُرخُر و دوباره درگیری، صاحاب هر دو سگ، شاید برای روحیه‌دادن، نام سگ‌شان را فریاد می‌زنند و تشویقش می‌کنند، اما پشمال کمتر از یک دقیقه می‌تواند مقاومت کند، ببری رویش سوار شده و گردنش را گرفته است. صدای ناله‌ سگ مغلوب، مانند الماس که بر شیشه خط می‌اندازد، هوا را می‌شکافد و مستقیم بر مغز خط می‌کشد، چند لحظه دست‌وپا می‌زند که صاحبش به میدان می‌آید، شکست را می‌پذیرد و پیش از تلف‌شدن، حیوانش را سوا می‌کند و از میدان به در می‌رود.

فرهنگ پهلوانی که خاک شد


سفیدی سنگ‌های آرامگاه فردوسی در آفتاب کم‌جان زمستان، چشم را می‌زند. نیمه‌های روز جمعه هر هفته، جاده فردوسی که در 20کیلومتری شمال‌ مشهد قرار دارد و به‌دلیل بودن آرامگاه بزرگ حماسه‌سرای ایران در انتهای آن، چنین نام‌گذاری شده است، شلوغ‌تر و پرترددتر از روزها و ساعت‌های دیگر است، اما کسی برای خواندن فاتحه هم که شده بر سر آرامگاه فردوسی یا اخوان؛ که بی‌سروصدا در گوشه‌ای از محوطه آرامگاه، آرام گرفته است، نمی‌رود.

بیشتر آمدگان، فردوسی را دور می‌زنند و با کمک بلد راه یا پرسان‌پرسان، از کوچه‌پس‌کوچه‌های خاکی و سنگلاخ می‌گذرند و می‌روند به گودی که قرار است آدم‌ها، حیوانات را به جان هم بیندازند و کیف‌شان از دیدن نبرد وحشیانه سگ‌ها، کوک شود. گودی که به گود «سگ دعوا» معروف است.

استقبال خوب است و هر هفته بیشتر هم می‌شود. انگار هم سگ‌هایی که برای جنگیدن آورده شده‌اند و هم تماشاچیان به‌طور تصاعدی رشد می‌کنند. این هفته جمعیت خیلی بیشتر از سه هفته پیش است که برای اولین‌بار آمدم. می‌گویند تا چند سال پیش در محل آرامگاه فردوسی، در روزهای جمعه مراسم کشتی پهلوانی به پا می‌کردند و جمعیتی بیشتر از چیزی که امروز برای دیدن سگ دعوا می‌آیند، برای دیدن کشتی جمع می‌شدند و برای پهلوانی هورا می‌کشیدند. ولی چند سالی است که آن مراسم جمع شده و این گود خواسته ناخواسته جایش را گرفته است.

کارشناسان زبده


می‌افتم دنبال ببری و صاحبش که حالا از حلقه آدم‌ها خارج شده‌اند و چندمتر آن‌طرف‌تر ایستاده‌اند. فاصله‌ام را با سگی که سری به قاعده سر خر دارد و دندان‌های نیشش نیز به نسبت جمجمه‌اش بزرگ است، حفظ می‌کنم. رد خون حریف روی پوزه‌اش هنوز تازه‌ است.

زبانش چنان بی‌قاعده بزرگ است که به‌نظر می‌رسد نمی‌تواند به‌راحتی آن را در دهانش جای دهد. لَه‌لَه می‌زند و چشم‌های پر از سفیدی‌اش را عین دو گل‌میخ، به چشمانم می‌کوبد. چشم از او برنمی‌دارم و در همان حال از صاحبش می‌پرسم: سگتون ناراحت نمیشه ازش عکس بگیرم؟

من و سگ به هم نگاه می‌کنیم، من آب دهانم را قورت می‌دهم و آب و خون کش‌آمده از پوزه ببری جلو پایش می‌چکد. صدای خنده صاحبش را می‌شنوم، دستی به گَل و گردن حیوانش می‌کشد و می‌گوید: نه، بیگیر.

از صاحاب ببری که انگار که هنوز نشئه برد سگش در میدان است و نیشخند از روی صورتش محو نمی‌شود، می‌پرسم، سگ شما از نژاد خاصی است که جثه و به‌خصوص جمجمه‌اش از سگ‌های دیگری که اینجا هستند، بزرگ‌تر است؟ می‌گوید: سگی که هفته‌ای یه خر بخوره، معلومه که باید با سگی که نون خشک می‌خوره فرق داشته باشه.

تعجبم را که می‌بیند، ادامه می‌دهد: تقریبا هفته‌ای یه خر که پیر یا علیل و ازکارافتاده باشه‌رو زخمی می‌کنم یا می‌کشم و میندازم جلوش، خوب می‌خوره، درست می‌خوره و وختی‌ هم که میارمش میدون برا سگ دعوا، چیزایی که خورده‌رو حلال می‌کنه؛ نوش جونش، دیدی چطور پشمال‌رو جوید؟ فک نکنی چون پشمال از ببری خورد سگ بی‌بنیه‌ایه، نه، اینطور نیس، چون اگه صاحبش فکر می‌کرد که سگش جلو ببری کم میاره، اصلا نمی‌آوردش تو میدون.

اینطور که معلوم است، صاحب سگ‌ها، جنگیدن یا به قول خودشان دعوای سگ رقیب را قبلا دیده‌اند و می‌شناسند یا آنقدر در کارشان تبحر پیدا کرده‌اند که می‌توانند با دیدن سگ وسط میدان، بفهمند که سگ‌شان شانسی برای برد دارد یا نه؟ و اگر بفهمند یا حدس بزنند که سگشان، سگ آن میدان نیست، پاپیش نمی‌گذارند.

از صاحب ببری می‌پرسم باز هم به میدان می‌روید؟ که باز با همان نیشخند و صدایی که غرور در آن موج می‌زند می‌گوید: اگه سگی جرات کنه جلو ببری وایسه، چرا که نه؟

به جرم وفاداری


به حلقه تماشاچیان بازمی‌گردم، دو سگ دیگر در میدان دارند همدیگر را جر می‌دهند، چشمان یکی از سگ‌ها تاب دارد و انگار از آن دو گوی سرخ، خون می‌چکد. پوست پوزه بالایی که به سیاهی می‌زند را جمع می‌کند، دندان‌هایش را بیرون می‌اندازد و صدای خُرخُری که از ته حلقش بیرون می‌ریزد، آمیخته به نفرتی عمیق و عجیب است و او را کریه‌المنظرتر از آن چیزی که هست می‌نماید؛ این سگ انگار از جهنم آمده است.

لختی نمی‌گذرد و به سگی که تا امروز حتی ندیده‌اش حمله می‌برد، در چشم به‌هم‌زدنی زیر گلوی رقیب را که سگی زردرنگ است می‌گیرد و او را به زمین می‌زند. صاحبش دندان‌هایش از ذوق و هیجان بیرون افتاده و با صدایی نعره‌مانند اسم سگش را می‌آورد و او را تشویق می‌کند: «های بگردمت عقرب...‌های بگردمت».

«عقرب» هم جنس خودش را لت‌وپار می‌کند، سگ‌ها تا پای مرگ با هم می‌جنگند و خون می‌ریزند و شاید بزرگ‌ترین دلیلشان همان تکه‌استخوانی باشد که پیش رویشان می‌اندازند، یا شاید به حکم همان چیزی که به آن شهره‌اند؛ به حکم یا بهتر است بگوییم به جرم وفاداری‌شان؛ این صفت سگ است، اما در هر صورت در این مکان و زمان، سگ‌ها به‌خاطر صاحبانشان می‌جنگند.

شرط‌بندی سر 206

یکی از افرادی که در میدان بروبیایی دارد، سگ‌ها را برای دعوا انداز ورانداز می‌کند، یا رقیبی برای سگ به‌میدان‌آمده پیدا می‌کند را کنار می‌کشم و از او در مورد سگ‌ها و سگ‌دعوا می‌پرسم.
می‌گوید: از روزی که سگ بوده، سگ دعوا هم بوده، البته به این شکلش یه پنج، شش‌سالی میشه که راه افتاده، هرکس سگ داره و ادعاش میشه، سگشو میاره اینجا و دعوا میندازه، بیشتر سگ‌ها هم از روستاهای اطرافن، البته از شهرهای دوروبر مث چناران و قوچان و فریمان هم سگ میارن.

او در مورد خصوصیاتی که یک سگ باید برای جنگیدن داشته باشد، چنین می‌گوید: سگ‌رو از بچگی باید خودت بزرگ کنی و بهش یاد بدی چطور بجنگه، مثلا موقعی که می‌خوای بهش غذا بدی باید یه‌تیکه گوشت‌رو بیگیری بالا تا خودش بپره و بیگیره و بعد بلندش کنی تا یاد بیگیره وقتی گرفت، دیگه ول نکنه، مث شیر یا ببر که وقتی طعمه رو می‌گیره دیگه به هیچ عنوان ول نمی‌کنه. سگ باید قُلف کن باشه، یعنی وقتی گردن حریف‌رو گرفت، قلف کنه و دیگه ول نکنه، بعضی سگا قلف‌کنن و بعضی سگا نیشی، سگ نیشی به درد نمی‌خوره، چون یه‌ جارو می‌گیره و ول می‌کنه و واز یه‌جا دیگه رو می‌گیره، بهترین سنم برای جنگیدن سگ بین دو تا چهار پنج سالگی‌شه.

سگ‌هایی که در این میدان حاضرند، همه در یک چیز مشترکند؛ هیچ‌کدام گوش ندارند. او دلیل این کار را چنین بیان می‌کند: وقتی سگ‌ هنوز توله ‌‌است، صاحبش گوشارو می‌بره، چون اگه نبره وقتی سگ بزرگ شه، براش میشه نقطه ضعف؛ خدا نکنه گوشش به دندون گرگ یا سگ دیگه‌ای بیفته، خیلی درد می‌کشه و باید فرار کنه.

بعضی سگ‌هایی که برای جنگ می‌آورند قیمت بالایی دارند، در این مورد می‌گوید: یه بابایی هست یه سگ داره اسمش سناتور، سگ نیس که، دکل، میگه 15‌میلیون‌تومن، بعضی وقتا هم میاره اینجا یه دورش میده که مردم ببینن، اما دعوا نمیندازه، چون کسی جرات نمی‌کنه سگشو با اون بندازه؛ دو تا سگ رو دو سه سال پیش توو شرط‌بندی خفه کرد و کشت، با جفت چشای خودم دیدم.

و شاید یکی از دلایل قیمت بالای بعضی سگ‌ها، شرط‌بندی‌هایی باشد که گاهی صورت می‌گیرد. می‌گوید: اینجا شرط‌بندی کم اتفاق می‌افته، اونایی که بخوان شرطی بندازن، سگا رو می‌برن تو یه طویله‌ای جایی که خلوت باشه به هم می‌ندازن، شرطی هم فقط سر پول نیست، سر 206، سر ملک، سر زمین و سر گوسفند هم زیاد شرط بسته می‌شه.

در جایی از حرف‌هایش در وسط میدان گفته بود «اومدیم اینجا که هم خودمون حال کنیم هم سگا»، از او می‌پرسم سگ‌ها از اینکه همدیگر را لت و پار کنند، حال می‌کنند؟ که با خنده می‌گوید: نه، اونجا لفظ اومدم، سگا که حال نمی‌کنن، گناه هم دارن حیوونیا، ولی دیگه چه می‌شه کرد!

قمار سگی


نه آنهایی که برنده شده‌اند به برد خود قانع می‌شوند و نه آنهایی که باخته‌اند، زمین را ترک می‌کنند. برده‌ها با غرور و ادعای بیشتری پا به میدان می‌گذارند و حریف می‌طلبند و شکست‌خورده هم با امید اینکه نبرد بعدی را ببرد و آبروداری کند؛ البته اگر سگش بتواند روی پا بایستد، پی حریف می‌گردد.

و در این حال، هر دو سوی ماجرا به قماربازانی می‌مانند که هیچ‌وقت نه از برد خود سیر می‌شوند و نه از باختشان ناامید. برنده بیشتر می‌خواهد و بازنده در پی جبران است.

بعد از چند سگ‌دعوای دیگر، پشمال که در دور اول زیر دندان‌های ببری جویده شده بود و حالا نفسی تازه کرده است، به میدان می‌آید. پسر جوانی، سگی هم‌قدوقواره پشمال به میدان می‌آورد. دو سگ را رودرروی هم قرار می‌دهند، هر دو سگ به هم نگاه می‌کنند، اما ظاهرا تمایلی برای درگیرشدن ندارند، اما صاحبانشان دست‌بردار نیستند و با زدن دست به پشت آنها، صدازدن اسم‌شان و «کیش‌کیش» گفتن، آنها را تحریک می‌کنند.

صدای صاحاب سگ‌ها و‌ های و هوی تماشاگران آنقدر بالا می‌گیرد که بالاخره سگ‌ها کنترل خود را از دست می‌دهند. لحظه‌ای خرناسه می‌کشند و بعد، در یک چشم به هم‌زدن به هم می‌پرند. غریو شور و هیجان تماشاگران بالا می‌گیرد و با صدای سگ‌ها قاطی می‌شود، باد صداها را در هم می‌پیچاند، تمیزدادن صدای تماشاگران و سگ‌ها مشکل است. از وسط میدان و جای درگیری سگ‌ها، گرد و خاک بلند می‌شود و بر تماشاگران می‌نشیند. بعد از چند دقیقه برنده مشخص می‌شود. این بار پشمال برده است، صاحبش، سرش را بالا و قلاده سگش را به دست می‌گیرد و از میدان به در می‌رود؛ خوشحال است.

بعد از آن دو سگ دیگر را به میدان می‌آورند، یکی می‌خواهد حمله کند و دیگری دمش را لای پایش گذاشته به نشانه تسلیم و سر از درگیری باز می‌زند. اما چاره‌ای ندارد، اگر خودش هم نخواهد، صاحابش که انگار آبرویش را به میدان آورده و آن تماشاگرانی که روی پا بند نیستند تا لت و پارشدن حیوان دیگری را ببینند، این اجازه را به او نمی‌دهند. سگ مهاجم حمله را شروع می‌کند و او دست‌کم مجبور به دفاع است. دیگر نمی‌مانم تا نتیجه را ببینم، تمام سگ‌دعواها یکی است، فقط جسته و رنگ‌ سگ‌ها فرق می‌کند و البته شدت جراحات.

ببری روی بار وانت است و آماده رفتن، ظاهرا رقیبی برایش پیدا نشده است. لحظه‌ای به دیدنش قدم سست می‌کنم. رد خون پشمال بر روی پوزه‌اش خشک شده است، اما در انعکاس نور و رنگ غروب، سرخ‌تر به نظر می‌رسد، انگار همین الان از جای زخم جوشیده است.

بیش از این نمی‌مانم. از گود که بالا می‌آیم و کمی پیش می‌روم، کَم‌کَمَک سنگ‌های سفید آرامگاه فردوسی، که در نور غروب، خاکی‌رنگ به‌نظر می‌آیند، نمایان می‌شود. کمی جلوتر از جاده فرعی می‌پیچم به سمت جاده فردوسی، در حاشیه جاده قبری خلوت و ساکت و گود و تاریک، تک افتاده است، اطرافش را با فنس کهنه‌ای پوشانده‌اند، پرنده هم دور و برش پر نمی‌زند. روبه‌روی آن، روی تابلویی آهنی نوشته شده است، «آرامگاه فیلسوف ایرانی، امام محمد غزالی.»
ارسال به دوستان