۰۹ دی ۱۴۰۳
به روز شده در: ۰۹ دی ۱۴۰۳ - ۱۲:۲۲
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۳۳۸۳۶۶
تاریخ انتشار: ۱۳:۵۵ - ۱۱-۰۳-۱۳۹۳
کد ۳۳۸۳۶۶
انتشار: ۱۳:۵۵ - ۱۱-۰۳-۱۳۹۳

زن سوم

ارسلان عربلویی
زن سومصدای سعید، گرم و مهربان، فاصله ها را به هم می ریزد. به این می گویند دل به دل راه داشتن. همین الان می خواستم به او زنگ بزنم. حال و احوال که می پرسم، می گویم در چند روز آینده عازم فرانکفورت هستیم برای بازدی از نمایشگاه بین المللی کتاب و می خواهم بدانم دو تن از همکاران زن ما می توانند از آپارتمان او در شهر کلن استفاده کنند یا نه.
پاسخ سعید مثل همیشه گرم و قطعی است: "این حرف ها چیه علی جان؟ در خانه من همیشه به روی انسان های خیر باز است."
دیگر لم داده ام روی کاناپه و بی خیال از امور روزانه خود را سپرده ام به گپ همیشگی با سعید:
"راستی سعید! کتاب دوستت چی شد؟"
"آفرین به تو. اصلا یادم رفته بود. دنبال یه ویراستار درست و حسابیه. سفارش کرده ویراستار براش پیدا کنم."
"چه جالب. یکی از همکارهایی که می خوان در آپارتمان تو ساکن بشن، ویراستاره. اون یکی ژورنالیسته."
"از این بهتر نمی شه کلید آپارتمانم پیش یکی از دوستامه که توی کلن زندگی می کنه. هماهنگ می کم بره دنبالشون فرودگاه و برسوندشون به آپارتمان."

نیم ساعت بعد، سعید دوباره زنگ زد. مفصل تعریف کرد که به دوستش در کلن زنگ زده و مژده داده است که یک ویراستار زن به کلن می آید و کتاب او را هم ویرایش می کند.
"اول بهش گفتم یه ویراستار می آد؛ ذوق کرد. بعد گفتم یه ویراستار زن می آد؛ تعجب کرد. توضیح دادم که 25  ساله از ایران دوره و بی خبره اگرنه الان کلی ویراستار و ژورنالیست خوب زن داریم. بهش گفتم اصلا بهتره کتابش رو حتما یه ویراستار زن ویرایش بکنه و زبان زمختش رو کمی تراش بده شاید بقیه هم بتونن بخونن. گفت: "یعنی من خشنم". یادآوری کردم که ما مذکرا حتا تو قبرستون هم از قدرت مردونه استفاده می کنیم. حالا عجله داره بدونه این ویراستار کی می آد. می گم: "تو بیست و پنج سال صبر کردی، حالا یه کمی دیگر هم صبر کن". می خوام ازش خداحافظی کنم که می گه: "سلام منو به خانم ویراستار برسون". می گم: "آخه اون بنده خدا که تو رو نمی شناسه"! می گه: "تو سلام برسون چی کار داری به این کارا !" می گم: "درسته نویسنده باید یه کمی دیوونه باشه ولی دیگه نه این قدر". می خنده و گوشی رو می ذاره.

"الو... حاج آقا چه طوری؟"
تکیه کلام سعید است. بعد می خواهد ساعت شش فردا، یکشنبه، بروم فرودگاه کلن و ویراستار و ژورنالیست را ببرم به آپارتمانش. از کتاب که می پرسد هر چه دلم می خواهد ردیف می کنم: "بعد از تلفن تو اوضاع و احوال عوض شده. کتاب که از آمدن ویراستار چیزهایی شنیده، اصلا حالی به حالی شده. صبح زود بیدار می شه، گردگیری می کنه و بعد یک ساعت می ره حموم. عجیب به خودش می رسه. بعد هم می آد منتظر می شینه و می پرسه: "پس کی می آد این ویراستار؟" از همه عجیب تر، حال و احوال کلمه هاست. کلمه ها شیطنت های عجیب و غریبی می کنند. بعضی ها بیش تر می خوابند، بعضی ها دائم از لای صفحه ها سرک می کشند که ببینند آمده یا نه! دیشب میزگرد تشکیل داده بودند و بحثشان این بود که کدامشان حذف می شوند! اصلا کسی حذف می شود یا نه. "زیبا" خیلی مغرورانه مثل ملکه ها راه می رود. گاهی به او حسودی ام می شود! چرا باید این قدر با غرور به دیگران نگاه کند! بین "می باشد" و "است" دلخوری زیادی ایجاد شده. "می باشد" از وقتی شنیده خانم ویراستار می آید خیلی غمگین شده. می ترسد اولین حذفی او باشد. "است" مثل اسب اصیل قصه راه می رود؛ انگار آغاز امپراتوری بزرگی را به او نوید داده اند. شاید باور نکنی ولی "هوس" چند شبی است که عبادت می کند. نصفه شب ها بیدار می شود و ادای آدم های زاهد را درمی آورد. من که خیلی به او مشکوکم. از خودم می پرسم: برای چی این قدر جلد عوض کرده؟ شاید به قول "منفعت"، این کار به خاطر خودشیرینی است. ولی بیچاره "ایمان" التماس می کند: "تو را به خدا به خانم ویراستار بگو مرا از این شیاطین جدا کند". از همه بیشتر از این نیم وجبی "و" لجم می گیرد. اعصاب همه را خط خطی کرده. دیشب جثه کوچکش روی میز رفته بود و مثل ناپلئون نطق می کرد: "بدون من هیچ کتابی نوشته نشده و نخواهد شد. همه بانید و آگاه باشید!". "در" هم از "ب" قهر کرده. بیچاره "ب" هر چه التماس می کند، "در" تحویلش نمی گیرد و می گوید: "تو وصله ناچسبی. اصلا برای چه تو را به من می چسبانند؟!".

"از همه بیش تر "نقطه" و "ویرگول" خوشحالند. دیشب که فکر می کردند خوابیده ام. با هم پچ پچ می کردند: "خدا را شکر خانم ویراستار می آید و ما از دست این نویسنده آماتور راحت می شویم. فکر می کند گندم می کارد؛ مشت مشت ویرگول از توبره در می آورد و می ریزد روی کاغذ.
"ولی "عشق"... عشق از همه سنگین تر است. طفلی خیلی وزن کم کرده. وقتی سعی کردم به حرف بیاورمش، گفت: "حوصله ندارم. افسرده شده ام. نقش من در این داستان خوب بود ولی کاش ویراستار مرد بود." می پرسم: "چه فرقی می کند؟ مگر زن ویراستار ضد عشق است؟" چشمان غمگینش را به چشم هایم می دوزم و آه می کشد: "نه. ولی ته دلم آشوبی به پا شده؛ حس قلبی ام می گوید روزهای تیره و تار شروع شده. ابرهای سیاه را در آسمان می بینم که به سوی من می آیند، آن هم با سرعتی باور نکردنی. به نظرم عشق معنی دیگری پیدا خواهد کرد".

سعید بالاخره می پرسد: "حرف هایت تمام شد"؟ تازه یادم می آید یک ساعت است قصه می بافم.
"یادت نره بری استقبال. راستی فراموش نکنی سه دسته گل ببری."
"چرا سه تا؟"
"پس چند تا؟ اصلا ولش کن؛ همین جوری گفتم."
"نکنه باید کت و شلوار هم بپوشم و کراوات هم بزنم."
"من چه می دونم؛ هر چی دوست داشتی بپوش. در ضمن، سعی کن بیش تر گوش کنی؛ زیاد حرف نزن. از کلمه های مودبانه هم استفاده کن."
"یعنی من بی ادبم."
"نه بابا جدی می گم. مثلا هی نگو: فهمیدین...؟"
"باشه چشم."
"راستی یک چیز دیگه؟ از همین ثانیه قلم و کاغذ بردار و همه چیز رو بنویس؛ از آمدن آن ها تا پایان کار."
"ولی..."
"ولی ملی نداره. بهت می گم: بنویس یعنی "یاز!"

"چشم" را هنوز کامل نگفته ام که صدای بوق تلفن گوشم را اذیت می کند. گوشی را سنگین و کند سر جایش می گذارم، همین طور که فکر می کنم سعید چه وظیفه سنگینی روی دوشم گذاشت: نوشتن گزارش روزانه...! راه دیگری ندارم. باید بنویسم؛ سعید دوست فداکاری است.

سیزده ساعت مانده به آمدنشان. سکوت کامل بر اتاق حکم فرماست.  همه با اضطراب منتظرند. "پیشواز" می آید و می پرسد: "انگار حالت خوب نیست؛ کمکی از من برمی آید؟"
"می خواهم بخوابم" ؛ صدای من است انگار جواب می دهد. می روم زیر لحاف خواب یا واقعیت خیالی. چه قدر می گذرد؟ نمی دانم. خیس عرق از زیر لحاف می پرم وسط اتاق. "برو دوش بگیر و آماده شو. باید برویم." حرفش را گوش می کنم و خودم را می سپارم به قطره های ولرم آب. حوله را که می پوشم، دوباره در جمع آنها هستم: "خوب چی بپوشم؟" "زیبا" لباس اسپورت را پیشنهاد می کند و من از لجش کت و شلوار و کراوات را انتخاب می کنم. سوار ماشین که می شوم چند متری که حرکت می کنم ؛ احساس خفگی به من دست می دهد. انگار طناب دار دور گردنم تنگ تر و تنگ تر می شود. به خانه برمی گردم. شلوار سیاه و بلوز سفید را که می پوشم، احساس راحتی  می کنم. خنده ملیحانه "زیبا" بدرقه ام می کند.

به گل فروشی می روم و دو دسته گل سفارش می دهم. خانم فروشنده همین طور که گل ها را آماده می کند می پرسد: "کدام یکی را برای عشقت انتخاب کرده ای؟" می پرسم: "کدام عشق؟!" می گوید: "من سال هاست که گل می فروشم؛ دیدم که آن دسته گل سوم را چه طور نگاه می کردی!" اعتراض کردم: "ولی من فقط دو دسته گل می خواهم." با صدای محکمی گفت: "ولی خودت گفتی سه دسته گل." گفتم: "امکان ندارد".

"پیشواز" یواشکی سرشو کنار گوشم گذاشت و گفت: "تو خودت سه تا گفتی." فروشنده با عصبانیت پرسید: "با کی صحبت می کنی؟" صدای خودم را شنیدم که توضیح می داد: "با خودم. همش تقصیر خواب دیشبمه. همین طور که می پرسید: "کدام خواب؟" جواب دادم که مهم نیست و گفتم که دو دسته گل را بدهد که بروم. ولی او با چهره ای مصمم حرف قبلی اش را تکرار کرد. دیگر فرصتی نبود، پول گل ها را پرداختم و به سرعت به سمت فرودگاه رفتم.

در فرودگاه هستم و در ایستگاه تاکسی. کاغذ بزرگی را که طبق قرارمان رویش نوشته ام: "خانم ویراستار، خانم ژورنالیست" در دست گرفته ام. "پیشواز" با سرخوشی می گوید: "مگه فکر می کنی توی تظاهرات خیابانی هستی که کاغذ را این قدر بالا گرفتی؟"
به خودم نگاه می کنم و خنده ام را قورت می دهم. درهای باجه کنترل که باز و بسته می شود، ده ها سر به چپ و راست خم می شوند. "سرها" گمشده ها را جستجو می کنند و "دست ها" به هر سو بالای سرها در حرکتند:
"سلام."
"ما این جاییم."
"هی! ما رو ببین، همین روبه رو، همین جا ..."

با یک دسته گل خودم را می کشانم جلو. "پیشواز" می پرسد: "پس بقیه گل ها کو؟" توضیح می دهم که پیرزن و پیرمردی که فکر می کردند از دسته گل ها کلافه شده ام و دارم با خودم حرف می زنم، آن ها را گرفته اند تا به من کمک کنند، تابلوی کاغذی را هم." "پیشواز" هنوز جوابی نداده که در باز می شود و زن جوانی با شلوار جین، پیراهن راه راه قرمز و سفید و کفش کتانی بیرون می آید. موهای کوتاهش را پشت سرش جمع کرده است زیبا و خوش اندام است و کمی خسته به نظر می رسد. چقدر به نظرم آشنا می آید ...

سلام می کنم و دسته گل را به طرفش می برم. بدون هیچ درنگی شروع می کند: "اصلا معلوم هست تو چه می کنی؟ همه دوستانت درگیر مباحث پیچیده سیاسی اند. تاکتیک و استراتژی ها و گام های پس و پیش را بررسی می کنند؛ در و دیوار رنگ شور انقلابی گرفته، آن وقت تو برای من دسته گل آوردی! کی از این خصلت های خرده بورژوازی روستایی دست برمی داری؟ مگه همین دیروز نبود که دوستان از تو انتقاد می کردند که این قدر با شلوار اتو شده وسط مباحثات فلسفی پرولتری نپری!"

حیرت زده به این غریبه آشنا که انگار از سال های دور آمده است، نگاه می کنم. پیرمرد جلو می آید: "مهمانان شما آنجا ایستاده اند. با کی حرف می زنید؟"
با حیرت می گویم: "چرا دسته گل را نمی گیری؟"
زن همچنان می خندد: "اگه دسته گل را تقدیم کنی، می گیرم."
در زمان سفر می کنم: "همه گل های جهان از آن تو."
زن می خندد و گل ها را می گیرد. آن خنده، آن خواب ... ای سعید! کجایی؟ بیچاره شدم. مگر نمی گویی زمان عوض شده. بیا و خودت شاهد باش که زمان یخ زده. سال 58 است. حتما باز هم می گویی این منم که مغزم یخ زده است و هنوز هم پنجاه و  هشتی فکر می کنم.
پیرمرد دوباره نهیب می زند: "حالتون خوبه مهمانان شما ..."

برمی گردم و خانم ها را می بینم: یکی کت و دامن سرمه ای با پیراهنی سفید پوشیده است. هیکل درشت او تصویر ثابت می شود. دیگری با شلوار سیاه و پیراهن قرمزرنگی که تا نزدیک زانوهایش می رسد، در ذهنم تثبیت می شود. انگار در آتلیه ایستاده ام و تصویرهایشان کم کم جان می گیرد.

گل ها را که می دهم، چند لحظه ای می ایستند و می پرسند: "منتظر مهمون دیگه ای هستین؟" می گویم: "نه، ظاهرا همه رسیدین. شما دو نفر و خانمی که همراه شماست."
نگاه پر از سوالشان را به هم می دوزند و با هم می گویند: "ما همین دو نفریم، می تونیم بریم!"

راه می افتیم ولی زن دست بردار نیست و همراه ما می آید. زن می آید و می آید و در برابر نگاه حیرت زده من جلو می نشیند. خانم ویراستار و خانم ژورنالیست زودتر در صندلی  عقب جا خوش کرده اند. چشمان پر از سوالم را که به زن می دوزم، برافروخته می گوید: "خیال نداری راه بیفتی؟" راه می افتم.
به مسافران که خوشامد می گویم، چند سوال و جواب بین من و خانم ژورنالیست راهمان را کوتاه تر می کند:
"خیلی جالبه! راننده تاکسی هستی و کتاب هم می نویسی؟!"
"کتاب که چه عرض کنم. سعی می کنم چند صفحه ای را از غم و اندوه و تنهایی غربت خط خطی کنم."
"برایم خیلی جالب است که مسایل و مشکلات زندگی  ایرانیان را در آلمان از نگاه یک راننده تاکسی ببینم."
"اگر خیلی کنجکاو هستین که مطمئنم هستین؛ می تونیم با تاکسی در شهر بگردیم و شما خیلی از ماجراها را خودتون ببینین. من هم از تجربه هام حرف می زنم."
خانم ویراستار می گوید:
"کتاب را همراه دارین؟"
"نه، متاسفانه."
"پس امشب حتما کتاب را به من برسونید تا نگاهی بکنم؛ چند روز بیش تر وقت نداریم. راستی دستنوشته است یا تایپ شده؟"
"دستنوشته."
"خطتون چه طوره؟ یعنی خوانا هست؟"
"بد نیست."
غریبه آشنا می خندد و در برابر پرسش من که "چرا می خندی؟" ویراستار جواب می دهد: "کتاب را ندیده برای چی باید بخندم." و من با لکنت می گویم: "منظورم شما نبودید، این خانم ..."ویراستار نگاهی به اطرافش می اندازد و نگاهش در نگاه ژورنالیست می افتد و هر دو لبخند می زنند. نزدیک آپارتمان سعید که می رسیم، می گویم: "همین جاست." جاهای مختلف منزل را نشان می دهم و می گویم: "دو تا تخت و ... این مبل هم تخت می شود. بنابراین برای هر سه نفر جای خواب هست." خانم ویراستار با خنده شیطنت آمیزی می گوید: "می شه خواهش کنم اون خانمی را که انگار فقط شما می بینین با خودتون ببرین که ما شب راحت بخوابیم. ما به خوابیدن با جن و پری ها عادت نداریم. در ضمن کتاب رو هم امشب به من برسونین تا بخونم. شب بخیر."

در را که پشت سرم می بندم، زن با چمدانی قدیمی روبروی من ایستاده است. با من سوار آسانسور می شود. سکوت کرده ایم و من مثل آدم های کوکی به دنبالش از آسانسور پیاده می شوم. از در که خارج می شویم، نگاهی می کند و به سمت مخالف می رود.
"کجا؟ داری می روی؟"
زن می خندد
"باز همدیگه رو می بینیم؟"
با سر اشاره می کند که معنی اش را نمی فهمم.

سوار تاکسی ام که می شوم، زن ناپدید شده است. رد خنده زن را در خواب هایم جستجو می کنم. سرم را روی فرمان می گذارم و های های گریه ام رها می شود در بغض سالیان تاکسی بی مسافر ...

صدای سعید از پشت تلفن از بغض هزار ساله می رهاندم.
"حالت چطوره؟"
چیزی نمی گویم
"چی شده؟"
چیزی نمی گویم
"چرا حرف نمی زنی؟"
"نمی دونم. گرفتار شدم. مغزم کار نمی کنه. می خوام برم کتاب رو بسوزونم."
"صبر کن دیوونه! منظورت چیه؟"
"سعید! اون زن ..."
"ویراستار؟"
"نه ..."
"ژورنالیست؟"
"نه ... زن سوم ..."
"گریه می کنی؟ ... چی شده؟"
"به دادم برس. چرا این زن رو فرستادی؟ می خواستی بعد از سی سال، منو ذره ذره نابود کنی؟"
"چی داری می گی؟ زن سوم کدومه؟ خیالاتی شدی! می خوای فردا پرواز کنم بیام اون جا؟"
"نه دیگه، تموم شد. شد آنچه نباید می شد."
"تو عاشق شدی؟"
"ای کاش عاشق می شدم. آن خنده ... آن خواب ... "
"چرا ساکت شدی حرف بزن ..."
چیزی نمی گویم
"اصلا تو کتاب را بده به خانم ویراستار. من فردا خودم می آم."
"نه سعید. کتاب رو می سوزونم. این داستان برای زمان دیگه ای نوشته شده بود. الان زمانه ها به هم ریخته. سال پنجاه و هشته و من روبروی در اصلی دانشگاه ایستادم."
بده تلفنو باهاش صحبت کنم اگه هست. تو زده به سرت."
"اون اینجا نیست. رفت. ولی خودت که بهتر اونو می شناسی. تو خودت اونو فرستادی."

چند ثانیه می گذرد یا هزار سال؟ سعید هنوز صدایم می کند؛ از پشت گوشی تلفن همراهی که روی صندلی جلو تاکسی پرت شده است. انگشتانی ظریف با دو ضرباهنگ متفاوت به شیشه کنار راننده می کوبند. سرم را که روی فرمان بلند می کنم، هر دو پشت شیشه ایستاده اند: خانم ویراستار با چهره ای پرسشگر و زن سوم با لبخندی که راز خواب های مرا با خود حمل می کند.
"تو هنوز این جا ایستادی؟ چرا نمی ری کتاب رو بیاری؟ چرا رنگت پریده؟"
"کتاب رو می سوزونم. اصلا نمی خوام ویرایش بشه"
"چی می گی؟ اصلا بهتره با هم بریم و کتاب رو به من بدی."
به زن سوم نگاه می کنم و می پرسم: "برویم؟" زن با سر اشاره می کند که نه.
"نه. متاسفم."
"چرا؟"
"این زن ... او" نمی خواهد."
"هنوز به فکر او هستی؟ از این حالت مالیخولیایی بیرون بیا و آن زن را بسپر به قصه بعدی. قصه خوبی میشه."
به زن سوم نگاه می کنم. می خندد و به ویراستار اشاره می کند که مغزش کار نمی کند.
"دارم با تو صحبت می کنم. اصلا می خوای کتاب ویراستاری بشه."
"ولی آن زن ..."
"من می رم خونه. هر وقت دلت خواست و عشقت اجازه داد کتاب رو بیار بده."
فریاد سعید از تلفن همراه به گوشم می رسد دیوونه. کجایی؟ مردی؟ من دلواپس هستم."
گوشی را بر می دارم.
"لطفا تا فردا صبر کن. مگر نگفتی می خوای نویسنده بشی. خب کمی دیوانه شدن هم بد نیست. خواست خودت بود."
"کار خودتو کردی سعید. اون نمی خواد کتاب رو بسپرم به خانم ویراستار."
"با سوزوندیش موافقه؟ ازش بپرس"
زن با سر اشاره می کند که نه
"ازش بپرس با ویراستاری خود من موافقه؟"
زن "نه" را با سر نشان می دهد.
"برای آخرین بار بپرس اصلا با ویراستاری کتاب موافق است یا نه!"
زن سوم، این بار، "نه" را قاطعانه با سر و زبان نشان می دهد و سعید کلام آخر را با عصبانیت می گوید:
"کتاب را به "او" بده و فراموش کن نوشتن رو برای همیشه."

ماه ها بعد وقتی قصه با همین آغاز و پایان چاپ شد؛ یادداشتی به دست راننده تاکسی که حالا دیگر نویسنده هم بود، رسید. سعید نوشته بود:
"دوست دیوانه من! از اول هم بر این یقین و باور بودم که آن ها که در دامنه کوه آتشفشان منزل می کنند یا خسته گانند یا سوختگان یا عاشقان، به باور من، ما - من و تو - برخاسته از دیار دریاچه نمک و تاک و انگور از دسته آخریم با پرانتزی باز که "عشق از اول سرکش و خونین بود."


نام کتاب: زن سوم
نویسنده: ارسلان عربلویی
انتشارات: نشر ثالث

ارسال به دوستان
قله محبوب پژوهشگران طب سنتی واکنش استاد جامعه‌شناسی به اعتراض‌ها علیه رفع فیلترینگ: اقلیت نمی‌تواند برای اکثریت تصمیم بگیرد خوشبختی، خیال و یک سیرْ سرمای دارالخلافه فت باکس؛ تجربه‌ای متفاوت از هارلی دیویدسون (عکس) بارش برف سنگین در خرقان استان مرکزی (فیلم) پارک ژانگ جیاجی باغی آسمانی در چین / جنگلی شگفت‌انگیز از صخره‌های معلق در میان آسمان و زمین (فیلم) فلسفۀ مارتین هایدگر؛ «وجود» چیست و چه تفاوتی با «موجود» دارد؟ ویوو اکس200 پرو؛ قاتل سامسونگ و آیفون/ کیفیت عکس های این چینی را ببینید وزارت نفت: تکذیب خرید سوخت از قاچاقچیان / به طرح رزاق اشاره شد بازگشت هوندا پرلود (عکس) انتقاد عضو شورای شهر تهران از تغییرات مدیریتی زاکانی (فیلم) آرس اکس-رید؛ مرسدس بنز برای فتح هر مسیری (+عکس) خانه گازرگاه؛ ایرانی، اصیل و دوست داشتنی(+عکس) کنایه عضو شورای شهر: زاکانی به‌جای تغییرات زیاد در شهرداری به فکر خدمت به مردم باشد تصاویری از هواپیمای نظامی وارتاگ؛ گراز زگیل دار آمریکایی