عصر ایران ــ آرتور شوپنهاور در روزی سرد از زمستان ۱۷۸۸، در شهری تجاری به دنیا آمد؛ دانتسیگ (امروزه گدانسک، در لهستان). خانوادهاش ثروتمند بودند، اما نه شاد. پدرش، هاینریش، بازرگانی موفق، منطقی، سختگیر و بدبین بود. او به آرتور یاد داد دنبال حقیقت باشد، و به هیچ مرجع بالادستی کورکورانه ایمان نیاورد. اما در عین حال، با او مثل یک پروژه رفتار میکرد، نه مثل یک پسر.
شوپنهاور رابطه نزدیکی با پدرش نداشت. آرتور جوان پرشور و پرسشگر بود، اما پدرش از او انتظار داشت که تاجر شود، مثل خودش. آرتور را با خود به سفرهای تجاری میبرد، حتی مجبورش کرد سالها زندگی خارج از آلمان را تحمل کند تا "دنیادیده" شود. اما روح آرتور، بیشتر اهل کتاب و سکوت بود تا بازار و سود. پدرش که دید پسرش اهل حسابوکتاب نیست، سرخورده شد.
وقتی آرتور فقط ۱۷ سال داشت، پدرش به طرز مشکوکی فوت کرد – برخی معتقدند خودکشی کرده. این واقعه نقطه عطفی در زندگی آرتور بود. انگار یک زخم بیصدا درونش باز شد. بعد از آن، او تصمیم گرفت راه خودش را برود: فلسفه.
مادرش، یوهانا شوپنهاور، زن روشنفکر، ادیب و نویسندهای موفق بود. اما رابطهشان همیشه پرتنش بود. او از پسرش میخواست اجتماعی باشد، وارد محافل ادبی شود، مثل خودش بنویسد، خندان و معاشرتی باشد. ولی آرتور انسانی درونگرا، تندخو، حساس و تلخنگر بود. اختلافشان به جایی رسید که آرتور خانه را ترک کرد. هیچوقت ازدواج نکرد. هیچوقت فرزند نداشت. هیچوقت دلخوش به جمع نبود.
شوپنهاور در طول زندگیاش تنها ماند. او از تنهاییاش شاکی نبود، اما عمیقاً از «نفهمیده شدن» رنج میبرد. آثارش تا سالها نادیده گرفته شد. در دورانی که فیلسوفانی مثل هگل در اوج بودند، شوپنهاور در سایه ماند. بارها با حسرت نوشت: «چقدر جهان احمق است که حرفهای سطحی را جدی میگیرد، اما از عمق میترسد.»
در آخر عمر، ورق برگشت. نسل جدیدی از نویسندگان و اندیشمندان او را کشف کردند. تولستوی، واگنر، و بعدتر، نیچه از او الهام گرفتند. فیلسوف تلخگوی تنها، کمکم به معلمی برای همه تبدیل شد: معلمی که نگفت «همهچیز خوب است»، بلکه گفت «اگر بفهمی چرا بد است، رنج کمتری خواهی کشید.»
1. جهان تجلی یک نیروی کور بهنام "اراده" است
شوپنهاور میگفت آنچه پشت پردهی این جهان هست، نه عقل است، نه خدای مهربان، نه هدف والا. بلکه یک نیروی کور است: اراده به زیستن. این اراده فقط میخواهد بقا پیدا کند، بدون اینکه بداند چرا.
وقتی به گیاه، حیوان یا حتی انسان نگاه میکنی، همه در حال تلاشاند برای ماندن، بیشتر شدن، زنده ماندن. حتی خود ما، بیشتر از آنکه منطقی باشیم، اسیر امیال و تمایلات ناخودآگاه هستیم. پشت نقاب عقل، ارادهای بیپایان در حال تکاپوست.
جهان – بهقول خودش – نمایشنامهایست که نه نویسنده دارد، نه قهرمان، نه معنا؛ فقط صحنهایست برای بازی اراده.
2. رنج، قانون نانوشته زندگی است
شوپنهاور بیپرده میگفت: زندگی یعنی رنج. چون اراده هیچگاه سیر نمیشود. ما همیشه چیزی میخواهیم، و تا نرسیم، در درد هستیم. وقتی رسیدیم، موقتاً شادیم، بعد دوباره چیزی جدید میخواهیم.
این چرخهی بیپایانِ خواستن – رسیدن – خسته شدن – دوباره خواستن، اساس رنج است. او حتی میگفت: «اگر همه رنجها را از زندگی حذف کنی، چیزی از آن باقی نمیماند.» نه برای اینکه بدبین باشد، بلکه چون فکر میکرد فهم این حقیقت، تنها راه نجات است.
3. هنر، فلسفه و شفقت؛ سه مرهمِ روح خسته
با اینکه تلخ مینوشت، اما نسخههایی هم برای آرامش داشت. برای شوپنهاور، یکی از زیباترین راههای فرار از چنگال رنج، هنر بود. مخصوصاً موسیقی. چون در هنر، برای لحظاتی از خواستن دست میکشی و فقط «تماشا» میکنی.
همچنین فلسفه، وقتی برای دانستن میخوانی، نه برای موفق شدن یا اثبات خود. آن وقت ذهن رها میشود. و در نهایت، مهربانی؛ چون ما همه زیر بار یک درد مشترک هستیم. اگر بفهمی دیگران هم دارند با ارادهی خستهکنندهشان دستوپنجه نرم میکنند، با آنها مهربانتر میشوی.
4. رهایی در دلکندن است، نه در تسخیر کردن
شوپنهاور برخلاف فلاسفهای که دنبال «اراده قوی» بودند، میگفت: رهایی در خاموش کردن خواستن است، نه در برآورده کردن آن.
این نگاه، بیشباهت به عرفان شرقی و بودیسم نیست. او خودش گفته بود تحتتأثیر اوپانیشادها و بودا بوده. ایدهاش این بود که هر چه کمتر بخواهی، آرامتر زندگی میکنی. نه اینکه چیزی نداشته باشی، بلکه وابسته نباشید
بدبینی بیشازحد: بسیاری گفتند او فقط نیمهتاریک زندگی را میبیند. در نظرشان، نگاهش به جهان تلخ و ضدزندگیست.
مبهم بودن مفهوم اراده: واژه «اراده» در فلسفهاش تعریف مشخصی ندارد. هم نیروی حیاتیست، هم علت هستی، هم مسبب رنج.
زنستیزی: متأسفانه برخی نوشتههای او درباره زنان، تحقیرآمیز و جنسیتزده است. گرچه این دیدگاه بخشی از تفکر اجتماعی زمان خودش بود، ولی در دنیای امروز کاملاً مردود است.
جهان همچون اراده و تصور
کتاب اصلی اوست. در آن توضیح میدهد که جهان چگونه هم ساخته ذهن ماست (تصور)، و هم ریشه در ارادهای کور دارد.
پاررگا و پارالمینا
مجموعه مقالات و یادداشتهایی سادهتر، که بسیاری از جملات ماندگارش در آنهاست.
در باب حکمت زندگی
کتابی درباره چگونه زندگی کردن، رنج کشیدن کمتر، و آرامتر بودن در دنیایی پرتنش.
درباره رنج جهان
مقالههایی تلخ، ولی روشنکننده؛ درباره اینکه چرا انسان رنج میکشد، و چطور با آن کنار بیاید.
1. زندگی پاداش نمیدهد؛ فقط فرصت فهمیدن میدهد.
2. آنکه کمتر میخواهد، بیشتر میآرامد.»
3. همهی بدبختیهای بشر از این است که نمیتواند با خودش در یک اتاق بماند.
4. آرامش، نه در چیزهاییست که داری؛ در چیزهاییست که نمیخواهی.
5. رهایی، نه در جنگیدن با دنیا؛ بلکه در شناختن سازوکار آن است.
کار خوبی میکنید که صاحب نظرهای دنیا را معرفی میکنید و حلاصه نظراتشون رو میگید
این به ما کمک میکنه دنیا رو عمیق تر بفهمیم