۰۷ دی ۱۴۰۳
به روز شده در: ۰۷ دی ۱۴۰۳ - ۰۷:۳۰
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۹۳۴۹۱۴
تاریخ انتشار: ۰۸:۵۵ - ۲۴-۱۰-۱۴۰۲
کد ۹۳۴۹۱۴
انتشار: ۰۸:۵۵ - ۲۴-۱۰-۱۴۰۲

چرا گاهی در میان دوستانمان هم عمیقاً احساس تنهایی می‌کنیم؟

چرا گاهی در میان دوستانمان هم عمیقاً احساس تنهایی می‌کنیم؟
دانشجویان خارج از کشور در بازگشت به وطن خود اکثراً این حس عمیق تنهایی را تجربه می‌کنند. حتی با داشتن شبکه‌ای از روابط مراقبتی و حمایتی، اغلب آن‌ها دچار «شوک فرهنگی معکوس» می‌شوند -همان «فرآیند تنظیم مجدد، فرهنگ‌پذیری مجدد و جذب مجدد فرهنگ موطن خود پس از زندگی در فرهنگی متفاوت» و مشخصۀ این بزنگاهِ حساس احساس تنهایی و بی‌کسی عمیق است.

وقتی کسی را نداریم که عشق و محبت و توجه به ما بدهد احساس تنهایی می‌کنیم. اما گاهی این افراد را داریم و احساس تنهایی می‌کنیم. تنهایی فقط این نیست که کاملاً از دیگران دور باشیم، حتی در اتاقی پر از دوستان هم می‌توان احساس تنهایی داشت.

توصیفاتی که احساس تنهایی را به حس مهم نبودن برای کسی مرتبط می‌کنند، شاید درمورد شکل خاصی از تنهایی درست باشند، اما این کل تصویر نیست.

توصیفاتی از این دست نمی‌توانند طیف گسترده‌ای از شرایط آشنایی را توضیح بدهند که در آن شرایط احساس تنهایی به وجود می‌آید. احساس تنهایی می‌تواند چیزی بیشتر از این توصیفات باشد.

به گزارش ترجمان، کیتلین کریسی، استاد فلسفهٔ دانشگاه کالیفرنیا، این موضوع را بررسی می‌کند.

 یکی از دردناک‌ترین لحظات احساس تنهایی من در زندگی به پانزده شانزده سال پیش برمی‌گردد، اما تا عمر دارم آن درد عمیقی را که به جانم انداخت از خاطر نخواهم برد. آن زمان پس از یک دورۀ مطالعاتی خارج از کشور در ایتالیا تازه به موطن خود بازگشته بودم.

در طول اقامتم در فلورانس، زبان ایتالیایی من به حدی خوب شده بود که به آن زبان خواب می‌دیدم. به فوتوریسم ایتالیایی، دادا و ابزوردیسم روسی هم علاقه پیدا کرده بودم -البته این علاقه نه کاملاً، ولی تا حدی ناشی از این بود که کشته‌مردۀ استاد این دروس بودم- و همچنین شیفتۀ غزل‌های عاشقانۀ دانته و پترارک شده بودم (که احتمالاً باز هم از همان حسم به استاد می‌آمد).

دورۀ مطالعاتی خارج از کشورم را در حالی پشت سر گذاشته بودم که مانند بسیاری از دانشجویان دیگر احساس می‌کردم نه تنها از نظر فکری بلکه از نظر احساسی هم متحول شده بودم. تصویر جهان در نظرم پیچیده‌تر شده بود، و من حالا جهانی ژرف‌تر و با جزئیات و ظرائف بیشتر را تجربه می‌کردم.

پس از آن دوره، به کشورم و در واقع به شهر کوچک کارگرنشینی در نیوجرسی برگشتم. به خانه والدین نامزدم که گرچه هنوز به تصرف بانک درنیامده، ولی در مراحل توقیف بود.

والدین او در جای دیگری زندگی می‌کردند و به لطف آن‌ها من هم می‌توانستم در تعطیلات دانشگاه در کنار نامزدم، خواهرش و شوهر خواهرش آنجا بمانم. زمانی که در تعطیلات بودم، اکثر اوقاتم را با این هم‌خانه‌های کذایی و تعداد انگشت‌شماری از عزیزترین دوستان دوران کودکی‌ام می‌گذراندم.

وقتی از ایتالیا برگشتم، حرف‌های زیادی برای گفتن داشتم که می‌خواستم با آن‌ها در میان بگذارم. می‌خواستم به نامزدم بگویم که فوتوریسم ایتالیایی برایم چقدر از نظر زیبایی‌شناختی جالب، اما از نظر فکری سطحی و بی‌مایه است.

می‌خواستم به نزدیک‌ترین دوستانم بگویم که آن غزل‌های عاشقانۀ ایتالیایی چقدر مرا تکان دادند و باب دیلن چقدر شگفت‌انگیز قدرت آن‌ها را به تصویر می‌کشد، وقتی می‌گوید «واژگان هر غزل چه ناب به دل می‌نشیند/همچون آتشی گرم و سوزان و درخشان/و همچون آبشاری از لابلای هر صفحه جاری/ گویی واژه به واژه در روح و جانم حک می‌شود …»).

نیاز شدیدی داشتم که بخش‌های خاصی از حیات فکری و عاطفی‌ام را که اکنون به بخش اصلی کیستی‌ام بدل شده بود، با دیگری در میان بگذارم و هم نیاز شدیداً روزافزونی حس می‌کردم که کاش کسی بود که بتوان در تعامل با او اندیشه ورزید و دانش افزود. همچنین حس می‌کردم چقدر نیاز دارم که دیگران وجه احساسی وجودم با تمام عمق و غنای آن -تمامیت وجودم، این هستی جدیدم- را بفهمند و ارج نهند.

وقتی به خانه برگشتم، نه تنها احساس کردم که نمی‌توانم در تعامل با دیگران نیاز‌های نوظهورم را برآورده کنم، بلکه احساس می‌کردم این آدم جدیدی که هستم را دیگر نمی‌شناسند. این‌طور بود که دردناکترین و عمیق‌ترین احساس تنهایی به جانم افتاد.

دانشجویان خارج از کشور در بازگشت به وطن خود اکثراً این حس عمیق تنهایی را تجربه می‌کنند. حتی با داشتن شبکه‌ای از روابط مراقبتی و حمایتی، اغلب آن‌ها دچار «شوک فرهنگی معکوس» می‌شوند -همان «فرآیند تنظیم مجدد، فرهنگ‌پذیری مجدد و جذب مجدد فرهنگ موطن خود پس از زندگی در فرهنگی متفاوت» که روان‌شناس کوین گائو این‌طور توصیفش کرد– و مشخصۀ این بزنگاهِ حساس احساس تنهایی و بی‌کسی عمیق است.

اما تجارب آشنای دیگری هم در زندگی وجود دارد که احساس تنهایی را در آدم برمی‌انگیزاند حتی اگر دوستان و خانواده مهربانی هم داشته باشیم: مثلاً دانشجوی سال‌اولی‌ای که پس از یک سال متحول‌کننده به خانه برمی‌گردد و عزیزان و دوستان خود را می‌بیند؛ یا نوجوانی که پس از تجربۀ بیداری جنسی در اردوی تابستانی حال به خانه نزد والدین مهربان، اما خوددار خود باز می‌گردد؛ یا اولین زن رنگین‌پوست در فامیل در مقطع ارشد و دکتری که احساس می‌کند به خاطر این کارش موردتوجه است، اما در عین حال گرفتار این «برزخ» همیشگی است که نه در دانشگاه آنطور که باید دیده و فهمیده می‌شود و نه وقتی نزد خانواده و دوستانش برمی‌گردد؛ یا پرستار مهاجری که پس از یک مأموریت کاری خطیر (یا همراه با بار روانی زیاد) حال به خانه نزد همسر و دوستان خود باز گشته است؛ یا مردی که با شریک زندگی یک عمرش خیلی بد تمام کرده و حالا جدایی سختی را پشت سر می‌گذارد؛ یا زنی که در گروه دوستانش اولین کسی است که مادر شده؛ و …

البته احساس تنهایی فقط از پس یک رخداد متحول‌کننده سراغ آدم نمی‌آید. با گذشت زمان هم اغلب اتفاق می‌افتد که دوستان و خانواده‌ای که قبلاً ما را به خوبی درک می‌کردند در نهایت مانند گذشته ما را درک نمی‌کنند و واقعاً ما را مانند گذشته نمی‌بینند.

این وضعیت هم احساس تنهایی شدیدی به آدم می‌دهد، هرچند این تنهایی تدریجی‌تر و پنهانی‌تر به درون آدم می‌خزد. گویی احساس تنهایی یک بلای وجودی است، چیزی که انسان‌ها همواره در معرض آن هستند – و نه فقط زمانی که تنها هستند.

فیلسوف کی‌رن ستیا در کتاب اخیر خود، تحت عنوان زندگی سخت است ۱ (۲۰۲۲)، احساس تنهایی را به عنوان «درد انفصال اجتماعی» توصیف می‌کند و نظر به شیوع احساس تنهایی در انسان‌های معاصر، توجه به ماهیت این احساس را بسیار مهم برمی‌شمرد -هم اینکه چرا تنهایی دردناک است و هم اینکه «این درد دربارۀ چگونه زیستن به ما چه می‌گوید».

او به درستی خاطرنشان می‌کند که تنهایی فقط به این نیست که کاملاً از دیگران دور باشیم، زیرا حتی در اتاقی پر از آدم هم می‌توان احساس تنهایی داشت. به این هم اشاره دارد که اثرات منفی روانی و جسمی احساس تنهایی «گویا به تجربه ذهنی شخص از این احساس تنهایی بستگی دارد» و لذا مقابلۀ مؤثر با احساس تنهایی مستلزم این است که منشأ این تجربۀ ذهنی را شناسایی کنیم.

بحث ستیا این است که ما «حیواناتی اجتماعی با نیاز‌های اجتماعی» هستیم و نیاز حیاتی ما این است که دوستمان بدارند و برای وجودمان ارزش قائل باشند. هنگامی که نمی‌توانیم این نیاز‌های اساسی را برآورده کنیم، مثلاً وقتی از یاران خود دور هستیم، احساس تنهایی می‌کنیم.

در غیاب آن‌هایی که به ما اطمینان می‌دادند که اهمیت داریم، حالا «حس توخالی بودن به ما دست می‌دهد، خلائی که قبلاً پر می‌شد و اکنون حفره‌ای دردناک است»؛ و این مبنایی‌ترین شکل احساس تنهایی است (ستیا اصطلاح «یاران» را در معنای گستردۀ آن به کار می‌برد تا شامل دوست و خانواده و شریک عاطفی شود، و مراد من هم از این واژه همین است).

خانمی را تصور کنید که به اقتضای شغل جدیدش به مکانی دوردست نقل مکان می‌کند و در آنجا کسی را نمی‌شناسد. حتی اگر همسایگان و همکاران جدید بسیاری برای سلام و خوشامدگویی به استقبال او بیایند، به باور ستیا احساس تنهایی سراغ او خواهد آمد، زیرا هنوز روابط نزدیک و محبت‌آمیزی با این افراد ندارد.

به عبارت دیگر او دارد احساس تنهایی را تجربه می‌کند، چون هنوز یاری ندارد که به او مهر بورزد و این‌گونه نشان بدهد که او چه آدم مهم و ارزشمندی است. فقط وقتی دوستیِ واقعی برقرار شود، احساس خواهد کرد که ارزشمندی بی‌قیدوشرط او به رسمیت شناخته شده است؛ فقط در این صورت است که نیاز‌های اجتماعی اساسی او یعنی دوست‌داشته‌شدن و تحویل‌گرفته‌شدن برآورده می‌شود. از نظر ستیا، این خانم بعد از اینکه احساس کند واقعاً برای کسی مهم است کمتر احساس تنهایی خواهد کرد.

ستیا تنها کسی نیست که احساس تنهایی را به عدم ارزشمندی وجود یک انسان نزد دیگران مرتبط می‌کند. برای مثال، هانا آرنت، در کتاب ریشه‌های توتالیتاریسم (۱۹۵۱)، تنهایی را به عنوان احساسی تعریف می‌کند که وقتی شأن انسانی یا ارزشمندی بی‌قیدوشرط فرد به عنوان یک انسان به رسمیت شناخته و تایید نشود، سراغ آدم می‌آید؛ در واقع وقتی این نیاز که از اقتضائات اولیۀ وضع بشر است برآورده نشود، آدم احساس تنهایی و بی‌کسی می‌کند.

این توصیفات اطلاعات خوبی درمورد تنهایی می‌دهند، اما از چیزی هم غافل‌اند. بر اساس این دیدگاه‌ها، دوستی‌های عاشقانه موجب می‌شوند که از تنهایی دور باشیم، زیرا داشتن یاری مهربان به نوعی نیاز ما موجودات اجتماعی به تحویل‌گرفته‌شدن را برآورده می‌سازد. بدون دوستی‌های عاشقانه، یا دور از یاران خود، نمی‌توانیم به این حس برسیم؛ بنابراین ما تنها می‌شویم.

اما توجه داشته باشید که این ویژگی -یعنی ارزشمندی بی‌قیدوشرط من- که یارم برایم قائل شده، از بنیان شخص‌زدا است. یعنی آن چیزی که برای من قائل است، همان را برای دوستی‌های دیگرش هم قائل است. به سخن دیگر، توجه و ارزش قائل‌شدنی که از نظر ستیا تنهایی را کاهش می‌دهد در واقع به رسمیت شناختنِ یک ویژگی غیرشخصی و انتزاعی در آدم است، خصوصیتی که همه دارند: ارزشمندی بی‌قیدوشرط همۀ ما به عنوان یک انسان. (تأییدی که یار مهربان می‌دهد این است که من «مهم هستم… درست مثل هر کس دیگری»).

بااین‌حال، از آنجایی که قدر و ارزش من ربطی به هیچ ویژگی خاصی از خودم به عنوان یک فرد ندارد، یار من می‌تواند آن ارزشمندی را تأیید کند بدون اینکه نیاز‌های خاص من و ارزش‌های خاص من و هر چیز خاص من را به رسمیت بشناسد و به آن بها بدهد و درگیر آن بشود. اگر ستیا درست می‌گوید، پس آن یار می‌تواند تنهایی من را تسکین بدهد بدون این که درگیر فردیت من باشد.

حالا آیا می‌تواند؟ توصیفاتی که احساس تنهایی را به حس مهم نبودن برای کسی (و تسکین تنهایی را به مهرورزی و بها دادن به شأن آدم) مرتبط می‌کنند، شاید درمورد منشأ شکل خاصی از تنهایی درست باشد. اما به نظر من این کل تصویر نیست، و توصیفاتی از این دست نمی‌توانند طیف گسترده‌ای از شرایط آشنایی را توضیح بدهند که در آن شرایط احساس تنهایی به وجود می‌آید.

وقتی از دورۀ مطالعاتی خارج از کشور به خانه آمدم، به شبکۀ دوستی‌های گرم و قوی خود بازگشتم. هر روز آدم‌هایی دورم را می‌گرفتند که دائماً ارزشمندی بی‌قیدوشرط من به‌عنوان یک آدم را تصدیق و تأیید می‌کردند، و با اینکه دیگر من آن دوست قدیمی‌شان که قبلاً می‌شناختند نبودم، تظاهرکردن‌های نفرت‌انگیزم را تحمل می‌کردند و مرا می‌پذیرفتند.

بااین‌حال هنوز از احساس تنهایی رنج می‌بردم. در واقع حالا من بیش از همیشه یاران صمیمی داشتم -و بیش از همیشه به دوستان و اعضای خانوادۀ خود نزدیک شده بودم-، اما تنهاتر از همیشه بودم؛ و این از جنس همان تنهایی در سناریو‌های آشنایی بود که قبلاً اشاره کردم: دانشجوی سال اول، والد تازه‌کار، پرستار مهاجر و مانند آن. همۀ این سناریو‌ها سرشار از درد احساس تنهایی هستند، هرچند افرادی که چنین حسی را تجربه می‌کنند شبکه‌ای از دوستان، خانواده و همکاران مهرورزی دارند که از آن‌ها حمایت می‌کنند و برایشان ارزش بی‌قیدوشرطی قائلند.

بنابراین، احساس تنهایی باید چیزی بیشتر از توصیفات ستیا (و هم‌نظران او) باشد. البته که اگر کسانی را نداشته باشیم که به ما اهمیت بدهند، به شدت احساس تنهایی می‌کنیم. اما همانطور که می‌توان در اتاقی پر از غریبه احساس تنهایی کرد، در اتاقی پر از دوستان نیز می‌توان احساس تنهایی داشت.

بر تعابیری که تنهایی را به نیاز اولیۀ مقبولیت و مهم‌بودن نزد دیگران گره می‌زند این ایراد وارد است که حق مطلب را ادا نمی‌کند؛ از این جهت که احساس تنهایی نه فقط در مواقعی که از روابط محبت‌آمیز و توجه و تأیید کافی محروم هستیم سراغمان می‌آید، بلکه وقتی حس می‌کنیم روابط ما (مخصوصاً روابط نزدیک ما) فاقد کیفیت کافی است (مثلاً سطحی یا ناخوشایند است) هم احساس تنهایی می‌کنیم. مصداق روابط فاقد کیفیت آن زمانی است که دوستان و خانوادۀ ما آن نیاز‌های خاص ما را برآورده نمی‌کنند، یا ما را به‌عنوان آن فرد خاصی که هستیم نمی‌شناسند و تأیید نمی‌کنند.

واین را به ویژه در میانه یا پس از رخداد‌های مهم همچون مراحل گذار و دگرگونی‌های زندگی تجربه می‌کنیم، همان برهه‌هایی که تغییرات بزرگتر از معمول در زندگی و وجود ما رخ می‎دهد. درنتیجۀ عبور از چنین تجاربی، ما اغلب ارزش‌ها، نیاز‌ها و خواسته‌ها و انگیزه‌های جدیدی را در خود می‌پرورانیم و از ارزش‌ها، نیاز‌ها و خواسته‌های دیگری در این فرآیند دست می‌شوییم.

به عبارت دیگر، پس از پشت سر گذاشتن یک تجربۀ دگرگون‌کننده، ما به آدمی متفاوت از قبل تبدیل می‌شویم؛ و اگر پس از چنین دگرگونی شخصی، دوستان و نزدیکان ما نتوانند نیاز‌های جدید ما را برآورده کنند یا ارزش‌ها و خواسته‌های جدید ما را بشناسند و تأیید کنند -شاید، چون هنوز آن آدم جدید درون ما را نمی‌شناسند یا درک نمی‌کنند- آنگاه دچار احساس تنهایی عمیقی خواهیم شد؛ و این دقیقاً همان حسی بود که بعد از ایتالیا به جان من افتاد. زمانی که برگشتم، نیاز‌های مهم جدیدی را در خود حس می‌کردم -مثلاً به سطح و نوع خاصی از تعاملات علمی و فکری نیاز داشتم- که وقتی به خانه برگشتم خبری از آن نبود.

علاوه‌براین، من فکر نمی‌کردم که این انتظار خصوصاً از دوستانم انتظاری منصفانه باشد. به‌هرحال آن‌ها از چارچوب‌های مفهومی برای بحث از ابزوردیسم روسی یا غزل‌های عاشقانه ایتالیایی قرن سیزدهم مطلع نبودند و این‌ها دقیقاً همان چیز‌هایی نبودند که دوستانم بخواهند برایشان وقت بگذارند و به آن‌ها بیندیشند. تقصیر آن‌ها نبود؛ انتظار داشتن از آن‌ها برای این که بروند و این چارچوب مفهومی را در خود بپرورانند یا دغدغۀ آن را داشته باشند به نظرم مسخره بود.

بااین‌حال، بدون یک چارچوب فکری مشترک، احساس می‌کردم نمی‌توانم نیازم به گفتگو‌های فکری را برآورده کنم و تمامیت زندگی درونی‌ام را، که حالا در سیطرۀ ارزش‌های زیبایی‌شناختی خیلی خاصی در آمده بود، با نزدیکانم در میان بگذارم؛ ارزش‌هایی که اکنون به جهان‌بینی من بدل شده بود. به همین خاطر من احساس تنهایی می‌کردم.

حس می‌کردم علاوه‌بر پیداشدن نیاز‌های جدیدم، از وجوه اساسی دیگری نیز متحول شده بودم. درحالی‌که می‌دانستم نزدیکانم مرا دوست دارند و بی‌قیدوشرط برایم ارزش قائلند، اما احساس نمی‌کردم که بتوانند فردیت من را ببینند و تأیید کنند. من از بنیان تغییر کرده بودم. در واقع احساس می‌کردم از برخی جهات حتی برای نزدیکترین آدم‌های زندگیم که بیشترین شناخت را از من داشتند هم کاملاً غریبه شده بودم.

بعد از ایتالیا، من دیدگاه متفاوتی به دنیا پیدا کرده بودم؛ دیدگاهی ظریف‌تر و لطیف‌تر. زیبایی، خلاقیت و رشد فکری به ارزش‌های اصلی من بدل شده بودند. عاشق سینه‌چاک شعر شده بودم. من خودم را مانند فیلسوفی می‌دیدم که در حال شکوفایی بود.

در آن برهه نزدیک‌ترین دوستانم قادر به دیدن و تأیید این بخش‌های من نبودند، بخش‌هایی از وجودم که حتی هم‌دانشگاهی‌های غریبۀ من هم با آن آشنا بودند (البته که آن آشنایان نه من را می‌شناختند و نه می‌توانستند آن نیاز‌های دیگر مرا رفع کنند که دوستانم مدت‌ها آن‎‌ها را برآورده کرده بودند). وقتی به خانه برگشتم، دیگر احساس نمی‌کردم که نزدیکانم مرا می‌بینند و به جا می‌آورند.

برای تجربۀ این حس نیازی ندارید که حتماً یک دورۀ مطالعاتی را در خارج از کشور بگذرانید. پرستاری را در نظر بگیرید که در ابتدا رشتۀ خود را با هدف ثبات مالی و حرفه‌ای انتخاب کرده بود، اما پس از برخورد با یک بیمار و ازسرگذراندن تجربه‌ای خاص و معنادار با او، حالا در خود چنان انگیزۀ قوی جدیدی می‌بیند که می‌خواهد در زندگی بیماران خود اثرگذار باشد.

در راستای این افق جدید، ارزش‌های اصلی او دستخوش تغییر می‌شود. شاید او به یک ارزش بنیادین جدید برسد: کاهش رنج بیمار تا سر حد امکان؛ و حالا شاید از برخی از ویژگی‌های شغلش به اندازۀ گذشته راضی نباشد، مثل آن ویژگی‌هایی که دخالتی در کاستن رنج بیمار ندارند. به‌عبارت‌دیگر، او نیاز جدیدی در خود حس می‌کند: نیاز به نوعی اثرگذاری معنادار در زیست بیمار؛ نیازی که اگر برآورده نشود، احساس نا آرامی و نارضایتی عمیقی در او ایجاد می‌کند.

تغییراتی از این دست -آنچه شما را واقعاً تکان می‌دهد و زیرورو می‌کند، آنچه عمیقاً به شما احساس شکوفایی و معناداری می‌دهد- تغییرات عمیقی هستند. در گذار از این تغییر و تحولات شما کاملاً عوض می‌شوید. حتی در دوستی‌های گرم و پرمحبت، اگر دوستانتان نتوانند این ویژگی‌های جدید شما را بفهمند و تأیید کنند، احساس می‌کنید که شما را نمی‌بینند و برای آن کسی که واقعاً هستید ارزشی قائل نیستند.

اینجاست که شدیداً احساس تنهایی می‌کنید. نکتۀ جالب، و البته مسئله‌ساز برای تعبیر ستیا، این است که احساس تنهایی وقتی به اوج خود می‌رسد و دردناک‌تر می‌شود که درست همان کسانی که ما را دوست دارند و ارزش بی‌قیدوشرط برایمان قائلند نمی‌توانند این نوع نیازهایمان را برطرف سازند.

بنابراین، حتی در میان دوستان بامحبت، اگر حس کنیم که به عنوان آن آدم خاصی که هستیم دیده و تأیید نمی‌شویم، یا اگر نیاز خاصی از مهم‌ترین نیازهایمان برآورده نشود، آنگاه احساس تنهایی خواهیم کرد. مطمئناً ستیا درست می‌گوید که وقتی کسی را نداریم که عشق و مهر و محبت و توجه و ارزش به ما بدهد احساس تنهایی می‌کنیم.

اما گاهی این افراد را داریم و احساس تنهایی می‌کنیم؛ همان وقتی که با این افراد نمی‌توان یا اصلاً نمی‌شود ارزش‌های مشترک یا خواسته‌های مورد تأیید داشت یا نیاز مهمی را برطرف نمود؛ آن هم ارزش‌ها و خواسته‌ها و نیاز‌هایی که اکنون نقش محوری در زندگی‌مان یافته‌اند.

به تعبیر دیگر، نیاز‌های اجتماعی ما فقط در این خلاصه نمی‌شود که دیگران وجودمان را به‌عنوان انسان و نه آن شخص خاصی که هستیم به رسمیت بشناسند و برایمان ارزش بی‌قیدوشرط قائل باشند. بلکه این نیاز‌ها می‌تواند همچون نیاز به دلبستگی عاطفیِ متقابل شایع و همگانی باشد، یا همچون نیاز به سطح معینی از تعاملات فکری یا تبادلات خلاق محدود به افراد خاصی باشد.

اما حتی اگر نیاز مدنظر یک نیاز خاص یا غیرمعمول باشد، و این نیازی عمیق باشد که دیگری باید برایمان برآورده کند و نمی‌کند، آنگاه احساس تنهایی خواهیم کرد. این واقعیت که ما به هنگام برآورده‌نشدن نیاز‌های کاملاً خاصمان هم احساس تنهایی می‌کنیم نشان می‌دهد که برای درک این احساس و رسیدگی به آن لازم است که نه تنها به این توجه کنیم که آیا ارزش منِ انسان به جا آورده می‌شود بلکه ببینیم آیا منِ شخصِ خاص با ویژگی‌های خاص خودم هم به جا آورده می‌شوم و آیا نیاز‌های اجتماعی خاص و حتی منحصر به شخص من در تعامل با اطرافیانم برآورده می‌شود یا نه.

علاوه‌براین، از آنجایی که افراد مختلف نیاز‌های مختلفی دارند، شرایطی که باعث احساس تنهایی می‌شود هم متفاوت خواهد بود. کسانی که نیاز شدیدی دارند که خودِ منحصربه‌فردشان تحویل گرفته شود، بیشتر از باقیِ افراد در معرض احساس تنهایی هستند. دیگرانی که نیاز کمتری حس می‌کنند نسبت به اینکه تحویل گرفته شوند یا دلبستگی عاطفی متقابل داشته باشند، بدون ذره‌ای احساس تنهایی می‌توانند انزوای اجتماعی در حدواندازۀ زیاد را تجربه کنند.

برخی آدم‌ها برای تسکین درد تنهایی خود، دایره دوستانشان را وسعت می‌دهند که لزوماً خیلی صمیمی هم نیستند و هرکدام نیاز متفاوتی را برآورده می‌سازند یا وجه متفاوتی از آن‌ها را می‌فهمند و ارج می‌نهند. اما برخی دیگر بدون دوستی‌های عمیق و صمیمی که در آن احساس کنند کاملاً دیده و فهمیده می‌شوند و با تمام پیچیدگی وجودیشان قدرشان دانسته می‌شود، نمی‌توانند از شر احساس تنهایی رها شوند.

بااین‌حال، ما به‌عنوان موجوداتی که همواره در حال تغییر هستیم با دوستان و عزیزانی که آن‌ها هم همواره در حال تغییرند، همیشه در معرض احساس تنهایی و درد و رنج موقعیت‌هایی هستیم که نیازهایمان برآورده نمی‌شود.

بسیاری از ما می‌توانیم دوستی را به یاد بیاوریم که زمانی برخی از نیاز‌های اصلی اجتماعی ما را برآورده می‌کرد، اما در نهایت -به تدریج، شاید حتی به‌طور نامحسوس- بالاخره روزی رسید که دیگر نتوانست. اگر کسان دیگری را نداشته باشیم که نیاز‌های این‌چنینی‌مان را برطرف کنند، این وضعیت احساس تنهایی عمیق و دلخراشی به دنبال خواهد داشت.

در مواردی مانند این، روابط جدید می‌تواند واقعاً نور امیدی بتاباند و دست یاری پیش کشد. مثلاً تازه‌مادر تنهایی که شاید دوستان بدون فرزندی داشته باشد که از نیاز‌ها و ارزش‌های تازه ایجاد شده در او طی گذار بسیار پیچیده به مرحلۀ والد شدن بی‌اطلاع باشند.

درنتیجه، شاید با سایر تازه‌مادرانی رابطه برقرار کند که در نیاز‌ها و ارزش‌های جدید مشترکند و شادی‌ها و درد‌ها و احساسات متناقض داشتن فرزند را در یکدیگر بهتر درک می‌کنند؛ و در بستر این روابط جدید نیازهایش برطرف می‌شود، و واقعاً دیده و فهمیده می‌شود و درنتیجه کمتر احساس تنهایی خواهد کرد. با جستجوی روابط با کسانی که علایق مشترکی با ما دارند یا در موقعیت بهتری برای برآوردن نیاز‌های خاص ما هستند، در واقع تلاش می‌کنیم تا با درد تنهایی خود روبرو شویم و چاره‌ای برای آن بسازیم.

اما برای آغاز روابط جدید نیازی نیست به روابط قدیمی پایان دهید. وقتی دوستان قدیمی که هنوز به آن‌ها تعلق خاطر داریم نمی‌توانند نیاز‌های جدیدمان را برآورده کنند، شاید چاره این است که بپرسیم چگونه می‌توان این وضع را درست کرد و رابطه را نجات داد.

در برخی موارد، ما ممکن است یک راهبرد منفعلانه را انتخاب کنیم و با اذعان به جزرومد روابط بگذاریم که زمان تأخیر طبیعی بین نیاز جدید و توانایی دیگران برای برآورده‌کردن آن نیاز طی شود. شما می‌توانید «صبر کنید». اما با توجه به اینکه برآورده‌کردن نیاز‌های شما درصورت عدم بیان آن‌ها بسیار دشوارتر است، یک راهبرد فعالانه، امیدوارکننده‌تر به نظر می‌رسد. برای اینکه دوست خود را به سمتی سوق دهید که نیاز‌های شما را بهتر برطرف کند سعی کنید آن نیاز‌ها را به زبان بیاورید و به او بگویید که کجا‌ها احساس می‌کنید که دیده و فهمیده نمی‌شوید.

البته چنین راهبرد‌هایی فقط در صورتی موفق خواهد بود که نیاز‌های برآورده‌نشده‌ای که منشاء احساس تنهایی‌اند نیاز‌هایی باشد که بتوان آن‌ها را شناسایی و بیان کرد. اما ما اغلب یا شاید همیشه نیازها، خواسته‌ها و ارزش‌هایی خواهیم داشت که به آن‌ها آگاهی نداریم یا نمی‌توانیم آن‌ها را حتی نزد خودمان بیان کنیم. ما همواره خودمان برای خودمان هم شفاف نیستیم.

با توجه به همین ابهام و عدم شفافیت، درجاتی از تنهایی شاید بخشی اجتناب‌ناپذیر از وضع بشر باشد. علاوه‌براین، اگر نمی‌توانیم نیاز‌هایی را که باعث تنهایی ما می‌شوند حتی درک یا بیان کنیم، شاید تنها گزینۀ ما اتخاذ راهبردی منفعلانه‌تر باشد. در مواردی مانند این، تنها راه تشخیص نیاز‌ها یا خواسته‌های برآورده‌نشده این است که متوجه شویم وقتی آن نیاز‌ها و خواسته‌ها توسط دیگری برآورده می‌شوند، احساس تنهایی ما هم از بین می‌رود.

برچسب ها: دوست ، تنهایی
ارسال به دوستان